سریال «بازی تاج و تخت» با اپیزودی که جایگاه این سریال را به‌عنوان دارنده‌ی شرم‌آورترین پایان‌بندی تاریخ تلویزیون تثبیت می‌کند، برای همیشه به پایان رسید. همراه نقد زومجی باشید

با اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) دیگر کار این سریال از نقد و بررسی می‌گذرد و وارد مرحله‌ی مرثیه‌خوانی می‌شود. یادش بخیر روزهای خوش گذشته که درباره‌ی کیفیتِ «آنسوی دیوار»‌ها و «شب طولانی»‌ها توی سر و کله‌ی یکدیگر می‌زدیم. حالا تنها چیزی که باقی مانده پوچی مطلق است که اپیزودِ آخر تمام تلاشش را می‌کند تا قبل از به پایان رسیدنِ سریال، از تک‌تک دقایقش برای هرچه عمیق‌تر و تاریک‌تر کردنِ آن نهایت استفاده‌ را کند. احساس می‌کنم اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» را باید پشت در مطبِ دکتر روانکاوی تماشا می‌کردم تا بلافاصله بعد از بالا رفتن تیتراژ، قدم به درونِ اتاق بگذارم و جلوی یک متخصص، شروع به درد و دل کردن کنم. این اولین باری نیست که با یک سریالِ بزرگ خداحافظی می‌کنیم، اما اولین باری است که با سریالی به بزرگی «بازی تاج و تخت» خداحافظی می‌کنیم و اولین باری است که آن سریال بزرگ، همراه‌با به دست آوردنِ لقب بدترین پایان‌بندی تاریخ تلویزیون، به سرانجام می‌رسد. فکر کنم اکثرمان سابقه‌ی تحمل کردن ضایعه‌ای روانی در چنین ابعادی را نداشته باشیم. البته که نظاره‌گرِ سقوط سریال‌های متعددی بوده‌ایم، اما معمولا نه این‌قدر شوکه‌کننده و باورنکردنی. تماشای به خاک و خون کشیده شدنِ سریالی که فقط پُرطرفدار بوده است یک چیز است، اما تماشای به خاک و خون کشیده شدنِ سریالی که یک بمبِ فرهنگی تمام‌عبار بوده و به چنان کیفیتی دست پیدا کرده که نمی‌شد چیزی به جز به اتمام رسیدنش با همان کیفیت یا فراتر از آن را تصور کرد چیزی دیگر. سقوط «بازی تاج و تخت» به همان اندازه که در طولِ زندگی‌اش منحصربه‌فرد بود، منحصربه‌فرد است. خداحافظی کردن با سریال‌های طولانی‌مدت همواره یکی از غم‌انگیزترین بخش‌های این رابطه‌ی دوطرفه بوده است. همگی می‌دانیم که بالاخره روز خداحافظی از راه می‌رسد و باید با دنیایی که چندین سال در آن رفت‌و‌آمد کرده‌ایم و کاراکترهایی که در تمام پستی و بلندی‌های زندگی‌شان همراهشان بوده‌ایم و همچون اعضای خانواده‌مان به آن‌ها نزدیک شدیم و به جزیی از دغدغه‌ی روزانه‌مان تبدیل شده‌اند بدرود بگوییم. کارِ بسیار سختی است. احتمالا برای یکی-دوبار اول افسردگی شدیدی به همراه می‌آورد. اما چیزی که بعد از یکی-دو باری پشت سر گذاشتنِ این روند متوجه می‌شویم این است که خداحافظی کردن با این سریال‌ها اصلا به معنای مرگشان نیست. اصلا به معنای دوباره ندیدنشان نیست. به معنای به پایان رسیدنِ زندگی‌شان نیست. به معنای به پایان رسیدن این رابطه‌ی عاطفی دوطرفه نیست. درواقع این خداحافظی‌ها بیش از هر چیز دیگری، حکم لحظه‌ی جادوانه‌شدن آن کاراکترها را دارند. حکم لحظه‌ای را دارد که آن‌ها با سر کشیدنِ اکسیرِ جاودانگی، برای همیشه دربرابرِ مرگ، ایمن می‌شوند.برای دانلود سریال گیم اف ترونز با اینترنت نیم بها و بدون سانسور به سایت فردیس فیلم مراجعه کنید.

 

انگار اپیزود آخرِ آن‌ها با تکمیل کردنِ دایره‌ی بزرگی که ساخته است، از پشت به اپیزود اول می‌رسد و با متصل شدن به اپیزود اول، چرخه‌ی تکرارشونده‌ای تا بی‌نهایت را می‌سازند؛ قبل از اپیزود آخر، قبل از ساخته شدن این چرخه، سریال همیشه در خطرِ آسیب دیدن قرار دارد، اما به محض اینکه این چرخه با اپیزود آخر با موفقیت بسته می‌شود، دیگر هیچ چیزی توانایی آسیب زدن به محتویاتِ داخلش را نخواهد داشت. انگار در تمام طولِ سریال نظاره‌گر منتقل‌شدنِ یکی از شکستنی‌ترین و ظریف‌ترین عتیقه‌های دنیا از یک سوی دنیا به آنسوی دنیا هستیم و بالاخره وقتی این عتیقه با موفقیت به مقصدش می‌رسد و پشتِ محافظ شیشه‌ای ضدگلوله‌اش در وسط یک گاوصندوقِ غول‌آسا قرار می‌گیرد می‌توانیم یک نفس راحت بکشیم؛ چرخه‌ای که با جایگیری بی‌نقصِ اپیزود آخر شکل می‌گیرد، کاراکترهای دوست‌داشتنی‌مان را برای همیشه فعال و سرحال نگه می‌دارد. بنابراین شاید به سرانجام رسیدن داستان این کاراکترها ناراحت‌کننده باشد، اما این سرانجام، برای سالم حفظ کردنِ آن‌ها برای همیشه ضروری است. وقتی از این زاویه به آن نگاه می‌کنی، می‌بینی که به اتمام رسیدن یک سریال، بیش از مراسم ترحیم و عزاداری، حکم جشنِ تولدش را دارد. شاید در ظاهر پایان کار باشد، اما به محض بالا رفتنِ تیتراژ نهایی برای آخرین بار، سریال با تکمیل کردنِ پروسه‌ی طولانی خلقش، اولین نفسش را می‌کشد و برای آغاز زندگی جاودانه‌اش، سر جایش می‌نشیند. ما به همان اندازه که در حال خداحافظی کردن با سریال هستیم، به همان اندازه هم در حال سلام کردن به دوستی هستیم که بارها و بارها می‌توانیم برای معاشرت دوباره با او و شناختن چیزهای تازه‌ای درباره‌ی او به آن برگردیم. تماشای یک سریال طولانی‌مدت مثل نظاره کردنِ ساخته‌شدن تکه‌تکه‌ی مخلوق دوست‌داشتنی‌مان بوده است. هفته پس از هفته. ماه پس از ماه و سال پس از سال منتظر می‌نشینیم و شکل‌گیری آن را نظاره می‌کنیم و هرچه جلوتر می‌رویم، برای رسیدن به لحظه‌ای که با نفس کشیدنِ موفقیت‌آمیز آن، بتوانیم آن را به جمعِ دوست‌هایمان اضافه کنیم سر از پا نمی‌شناسیم. این همه صغری کبری چیدم تا به این نتیجه برسم که اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» که «تخت آهنین» نام دارد (و فقط با کنار هم گذاشتنِ آن با اسم اپیزود اول که «زمستان تو راهه» می‌توان متوجه‌ی مقدار به بیراهه کشیده شدن این سریال شد)، به‌جای یک جشن تولد، یک مراسم ترحیم است. به‌جای اینکه حاوی غم و اندوهِ شیرین و دلپذیرِ ناشی از به پایان رسیدن یک دوران و آغاز یک دوران جدید باشد، حاوی غم و اندوهی است که با مرگ می‌شناسیم. به‌جای اینکه حاوی شیرینی لازم برای متعادل کردنِ تلخی به پایان رسیدن این سریال باشد، تماما از تلخی ساخته شده است؛ به تلخی سر کشیدنِ یک لیوان زهرمارِ خالص.

«تخت آهنین» اپیزودی بود که هیچ‌وقت دوست نداشتم از راه برسد. چون مهم نیست ما از چقدر قبل‌تر گواهی مرگِ سریال را صادر کرده بودیم و مهم نبود که چند بار مورد بی‌احترامی قرار گرفتنِ جنازه‌اش را دیده بودیم. مسئله این بود که تا وقتی که سریال به پایان نرسیده بود، هیچکدام از اینها واقعا اتفاق نیافتاده بود. یا حداقل انگار تا وقتی که جنازه درونِ قبر قرار نگرفته و رویش را خاک نپوشانده است، مرگ اتفاق نیافتاده است. تا قبل از اپیزود آخر، در شوکِ مطلق قرار داشتیم و سریال اپیزود به اپیزود دلیل دیگری برای شعله‌ور نگه داشتنِ شوک و ناباوری‌مان بهمان می‌داد. تا قبل از این اپیزود، نمی‌توانستیم اتفاقی که افتاده است را قبول کنیم. با اینکه تمام مدارکِ دنیا را برای باور کردنِ اتفاقی که افتاده است را داشتیم. سراسیمه همچون مرغ پرکنده درحالی‌که عرق از سر و رویمان می‌ریزید و نفس‌نفس می‌زدیم، خودمان را به در و دیوار می‌کوبیدیم. ولی «تخت آهنین» جایی است که سریال شانه‌هایمان را می‌گیرد، دوتا سیلی جانانه به‌صورت‌مان می‌کوبد، توی چشممان زُل می‌زند و می‌گوید «دیگه تموم شد!». «تخت آهنین» لحظه‌ای است که دیگر از خشم و اعتراض و ناباوری و طغیان و فریاد زدن و دویدن دست می‌کشیم، سر جایمان روی زمین ولو می‌شویم و بالاخره با باور کردن حقیقت، هق‌هق گریه می‌کنیم و های‌های ضجه می‌زنیم. تنها نکته‌ی مثبتِ «تخت آهنین» این است که حالا بهتر از همیشه می‌توانم معنای خیانت‌هایی را که کاراکترهای محبوب‌مان در سریال را به کشتن می‌داد درک کنم. از لحظه‌ای که ند استارک به خودش می‌آید و چاقوی لیتل‌فینگر را زیر گلویش احساس می‌کند تا لحظه‌ای که اوبرین مارتل بعد از پیروزی دربرابر کوه غفلت می‌کند و بعد تنها چیزی که ازش باقی می‌ماند بدنی متصلِ به جمجمه‌ای متلاشی‌شده است. تنها چیزی که ازطریق آن می‌توانم اتفاقی که با پایان‌بندی «بازی تاج و تخت» افتاده است را توجیه کنم این است که تمام این افتضاح، حرکتی فرامتنی از سوی نویسندگان برای اجرا کردنِ همان جنس از خیانت و خشونت و شوکی که کاراکترهایشان به آن‌ها دچار می‌شوند روی بینندگانشان بوده است.

 

برای مطالعه ادامه مطلب کلیک کنید